آقا پارسیا..آقا پارسیا..، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

پارسیا پادشاه پاییز

بهداشت و قد و وزن اولیه...

١١/آبان/91..امروز صبح باید بریم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده و قد و وزن اولیه گل پسر..آقا پارسیا..قربونت برم که ساکت تو بغل مامانی خوابیدی... نوبت ما شد و صدا زد پارسیا محمدی...مادر هدا... وزن 5کیلو...قد 57... ماشالا پسر گلم..مسئول بهداشت گفت همه چیز عالیه..خدارو شکر..خیلی خوشحال شدم که قد و وزنت نسبت به سنت عالیه.. تا دوماهگی که باید اولین واکسن ها رو  بزنی..دوست دارم یه عالمه   ...
6 تير 1392

9/9/91..چهل روزگی مبارک

گل پسرم..پارسیای مامانی 40 روزه شدی...بزرگ شدی..مرد شدی..خیلی تغییر کردی عزیزه دلم... امروز طبق سنت قدیمی خانوادگی قرار بود آب چلگی ریخته بشه ولی چونقراره امشب به خاطره به دنیا اومدن شما/خانواده پدری جشن بگیرن و همه فامیل و دعوت کنن بنابراین من و شما دیروز اعمال و انجام دادیم و اومدیم خونه مادربزرگ و پدربزرگ پدری. حالا همه در تکاپو هستن تا امشب یه شب خوب و بیادماندنی بشه..خیلی شلوغ شده و همه کم کم دارن میان..برای گل پسر گوسفند قربونی کردن و شام مفصل دادن... جای خاله ندا خیلی خالیه...خیلی دوست داشت اینجا باشه..تماس گرفت وحال گل پسر و پرسید ... عزیزم امیدوارم هرروز که بزرگتر میشی بی قراری ها و دل درد های شبانه ات کمتر...
6 تير 1392

یک ماهگی...اومدن باباحاجی

٢٩ آبان 91..گل پسرم یک ماهگی مبارک...عزیزم..خیلی خوب و دوست داشتنی هستی..کوچولو و ملوس..برای من که اولین بار مامان میشم روزا و لحظات خوبی..گرچه سختی ها و شب نخوابی هایی داره ولی وقتی روی ماه تو رو میبینم همه چی یادم میره... بابا حاجی امروز صبح از سفر مکه برگشت...خیلی بیقرار دیدن تو بود و هر روز تماس میگرفت و حالت و میپرسید..ساعت 6 رفتیم استقبال و تنها کسی که میخواست اول از همه ببینه تو گل پسر بودی..خیلی ناز تو بغل باباحاجی خوابیدی...   ...
5 تير 1392

سفر مکه باباحاجی

سلام پسره گله مامانی..امروز 92/7/27... بابا حاجی داره میره مکه..هم خوشحاله هم ناراحت چون نیستش که گل پسری رو ببینه.. میره سفره مکه و نمیاد تا یکماه دیگه..دلش تنگ میشه و خیلی دوست داره اولین نوه اش و ببینه..ار خدا بخواد تا یه پسره سالم و شاد و صبور بهمون هدیه بده..انشالا..     خانم دکتر گفت که جمعه باید برم بیمارستان برای انجام کارای بستری..بابا پویا از امروز مرخصی گرفته تا کنارمون باشه...دیگه خیلی سنگین شدم و 16کیلو اضافه وزن دارم.. باباحاجی به سلامتی رفت و ما هم اومدیم خونه...لحظه به لحظه باهاش در تماسی ایم..همگی خوشحالیم که رفته و به آرزوش رسیده..و خوشحالیم که تو داری به دنیا میای..شب های...
5 تير 1392

20روزگی و ختنه کنان

١٨/آبان/91گل پسری .قند عسلی..قربون اون صورت گردت برم..20 روزه که به دنیا اومدی و شادی و خنده رو به زندگی مون هدیه دادی عزیزکم..من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم دکتر حاتمی تا به سلامتی و تندرستی گل پسرمون و ختنه کنیم..درد داره سخته میدونم ولی هرچی زودتر انجام بشه کمتر اذیت میشی.. تو 5دقیقه و لیزری دکتر عمل و انجام داد و اصلا تکون نخوردی و گریه نکردی ..دارو ها رو گرفتیم و اومدیم خونه.. وای از شب که خیلی درد کشیدی و گریه کردی ..دارو خوردی تا یکم آروم تر بشی..من وبابایی تا صبح کنارت بیدار بودیم و مواظبت که تب نکنی.. پسرم..پارسیای من:::امیدوارم روزی با اخلاق خوب زحمت ها و شب بیداری های مامان و بابا رو جبران کنی..دوست داریم.. ...
5 تير 1392

شناسنامه

٨آبان 91..بالاخره بعد از 9ماه انتظار و سختی و تلاش مامانی میخواد بره واسه پسرش شناسنامه بگیره و اسم انتخاب شده رو ثبت کنه.... به خاطره شرایط شغلی بابایی من باید تنها برم برای گرفتن شناسنامه عزیزم... امروز دیگه اسم پسرم 100درصد انتخاب شده و مورد علاقه مامان و بابا هست.. امیدوارم و آرزو دارم که خودت هم دوستش داشته باشی و بپسندی... مامور ثبت احوال ازم پرسید نام نوزاد: منم گفتم پارسیا...... اولین اسم توی ردیف پ سایت ثبت احوال.... چاپ شد توی شناسنامه سبز رنگ و خوشکل کنار اسم مادر و پدر... بعدش هم توی شناسنامه من و بابایی جای خالی فرزند پر شد.. یه گل پسر به نام پارسیا...دوست داریم...  ...
4 تير 1392

زردی گل پسر و نگرانی من

امروز5/7/91...شش روز که گل پسری به دنیا اومده...عزیزه دلم من و بابایی نگران زردی گل پسرمون ایم برا همین رفتیم بیمارستان تا آزمایش بدیم.. پرستار آزمایش خون گرفت..انگار بلد نبود..دستت پسرم و سوراخ کرد ...کلی گریه کردی تا بالاخره خون گرفت ازت..من و  بیرون کرد..اشک تو چشام جمع شد.جای سوزن اذیتت میکنه و همچنان گریه میکنی..نیم ساعت طول کشید تا جواب آماده شد.نشون دکتر دادیم گفت 13شده عدد زردی..بد نیست ولی من نگرانم...عصر وقتی داشتم پوشک تو عوض میکردم..دیدم که ناف گل پسر به سلامتی افتاده..عزیزم..خیلی ملوس و دوست داشتنی هستی... ...
4 تير 1392

روز موعود...روز تولد پسرم..فرشته ها خبر دار...29/مهر/91

پسرم به دنیا اومد...امروز ظهر ساعت ١٢:٥دقیقه با اولین نم نم بارون پاییزی وقت اذان در بیمارستان امیرالمومنین با هزاران شادی و خوشحالی به دنیا اومد... صبح ساعت ٦:٣٠ همراه باباپویا..مامانا..خاله ندا رفتم بیمارستان..لباس اتاق عمل پوشیدم ومنتظره اومدن خانم دکتر شدم...ساعت١٠بود که اسمم و صدا زدن برای رفتن به اتاق عمل و ریکاوری..من نفر سوم بودم هم خوشحالم هم نگران...میترسم.. منتظرم تا نوبتم بشه..نیم ساعت قبل از اینکه صدام کنن دل دردهای شدیدی گرفتم رفتم روی تخت که تو اتاق ریکاوری بود دراز کشیدم...نوبت من شد پرستار اومد و کمکم کرد تا به اتاق عمل بریم..خیلی سردم شده بود...پرستار اتاق عمل چندتاسوال ازم پرسید تا متخصص بیهوشی اومد ...
2 تير 1392