آقا پارسیا..آقا پارسیا..، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

پارسیا پادشاه پاییز

روز موعود...روز تولد پسرم..فرشته ها خبر دار...29/مهر/91

1392/4/2 20:52
206 بازدید
اشتراک گذاری

 Flowers Animation _ dinamobomb

پسرم به دنیا اومد...امروز ظهر ساعت ١٢:٥دقیقه با اولین نم نم بارون پاییزی وقت اذان در بیمارستان امیرالمومنین با هزاران شادی و خوشحالی به دنیا اومد...

صبح ساعت ٦:٣٠ همراه باباپویا..مامانا..خاله ندا رفتم بیمارستان..لباس اتاق عمل پوشیدم ومنتظره اومدن خانم دکتر شدم...ساعت١٠بود که اسمم و صدا زدن برای رفتن به اتاق عمل و ریکاوری..من نفر سوم بودم هم خوشحالم هم نگران...میترسم.. منتظرم تا نوبتم بشه..نیم ساعت قبل از اینکه صدام کنن دل دردهای شدیدی گرفتم رفتم روی تخت که تو اتاق ریکاوری بود دراز کشیدم...نوبت من شد پرستار اومد و کمکم کرد تا به اتاق عمل بریم..خیلی سردم شده بود...پرستار اتاق عمل چندتاسوال ازم پرسید تا متخصص بیهوشی اومد و تو کمرم آمپول زد دیگه چیزی نفهمیدم..به یه خواب طولانی رفتم ..جوری که لحظه به دنیا اومدن تو گل پسر و متوجه نشدم و نتونستم اولین صدای گریه تورو بشنوم عزیزم...

نمیدونم چرا؟؟؟؟ولی گیج گیج بودم تا اومدم توی ریکاوری ..دلم میخواست تورو ببینم..خیلی دوست داشتم بدونم چه شکلی هستی عزیزم...خیلی طول کشید تا اومدم توی بخش دیگه نزدیک ساعت ملاقاتی شده بود همه برای ملاقات اومده بودن..چند ساعتی گذشته بود و من هنوز موفق نشده بودم تورو ببینم..

بابا پویا پشت در اتاق عمل منتطره اومدن من به بخش زایمان بود نگران بابایی بودم دلم میخواست زودتر ببینمش..هنوز یکم بیهوش بودم ماما اومد تا من برای رفتن به بخش آماده کنه..یه لحظه تو اون حس وحال چشام فقط بابا پویارودید..رفتم توی بخش خیلی شلوغ بود هوش و حواس درستی نداشتم..پرستار چندساعت قبل تورو به خاله ندا و مامانا داده بود تا لبلس بپوشن تنت و برای اومدن پیشه من آماده بشی بعد تا م.قعه اومدن من دیگه اجازه ندادن پیشه کسی باشه..وقتی اومدم تو رو آوردن کناره تخت من وپرستار گفت به پسرت شیر بده گرسنه است..وای که چه لحظه ای بود وقتی دیدمت خیای خوشحال شدم...سفید..توپول..گرد..موهای مشکی..چشمای روشن..عزیزم...اصلا باورم نشد وقتی خاله ندا گفت ٣٧٠٠کیلو بودی با قد٥٢....

عزیزه دله مامانی برای اولین بار شیرت دادم خیلی سخت بود چون هم تو بلد نبودی هم اینکه من باید حالت خوابیده شیر میدادم..تازه بلدم نبودم...دردهای زیادی داشتم ولی وقتی تورو نگاه میکردم همه چی یادم میرفت...

 

ساعت ٣صبح پرستار اومد و کمکم کرد تا از روی تخت بلند بشم وشروع کنم به راه رفتن..باسختی و درد خیلی خیلی زیاد از جا بلندشدم..خیلی وحشتناک بود..دیگه ارترس تا صبح توراهروی بخش راه رفتم تا زودتر خوب بشم و بتونم راحت راه برم...

به هرحال ساعت١٢ظهرشد وخانم دکتر اومد و توصیه های لازم و بهم گفت..داروهم برام نوشت و مرخص ام کرد...خیلی خوشحالم که دارم میرم خونه...هوراااااااااا

دلم برای باباپویا تنگ شده...بی تاب دیدنشم عزیزم...

وای پسرم..خاله ندا خونه رو برای اومدن تو گل بارون ..بادکنک بارون ...کرده...مرسی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان حسین جون
2 تیر 92 22:58
جلوه گل عندلیبان را غزلخوان می کند نام مهدی صد هزاران درد درمان می کند مدعی گوید که با یک گل نمی آید بهار من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند اللهم عجل لولیک الفرج عیدتان مبارک والتماس دعا