آقا پارسیا..آقا پارسیا..، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

پارسیا پادشاه پاییز

بارداری

16هفتگی (20/2/91) نی نی گلم...امروز باهم میریم دکتر برا چکاب ماهیانه و آزمایش مارکر و جنتیک خوبم بد نیستم...هنوز سرما خورده ام..چون نمیتونم دارو بخورم خوب نشدم.... دکتر گفت باید زود آزمایش ها رو انجام بدم..خیلی مهمه برا سلامتی جنین.... نگرانم عزیزم..تو فکره توام...   (24/2/91)امروز آز و میبریم نشون دکتر بدیم خدا کنه چیزی نباشه..خیلی نگرانم نی نی گلم...دوستت دارم..هنوز نمیدونم این نی نی ما دختره یا پسر؟؟؟ ......... آزمایش و نشون دادم خدا رو شکر همه چیز عالی بود..   (28/2/91)عزیزم: این روزا نگران تعیین جنسیت ام...خیلی فکرمو مشغول کرده..مشتاقم بدونم..ولی میخوام یه موقعی برم که با اطمینان به...
9 ارديبهشت 1392

سونو تعیین جنسیت..

سونو تعیین جنسیت(19 هفتگی) ...... 9/خرداد/91)امروز خوشحالم از 2جهت:یکی اینکه میخوام برم سونوی تعیین جنسیت واینکه فردا با بابا حاجی و مامانا قراره بریم اصفهان دیدن خاله ندا..... حالم بهتره...اما هنوز حس و حال تهوع رو دارم ولی نه هر روز..یه خط در میون شده خدا رو شکر...غذا خوردنم بهتر شده ولی بوها هنوز اذیتم میکنه...تحمل میکنم عزیزم به خاطره تو.... بابا پویا سره کاره و من باید خودم تنها برم مطب سونوگرافی..اگه تونست و به موقع رسید میاد...برا ساعت 4:30 نوبت گرفتم... بابا پویا ساعت6 اومد و همون موقعه نوبت ما شد..خواستم که بابایی هم باشه اونا هم موافقت کردن... وای عزیزم دل تو دلم نیست دلهره دارم یعنی یه نی نی ...
9 ارديبهشت 1392

اصفهان..اولین سفر

اصفهان و خاله ندا.... امروز(10/3/91)ظهر ساعت 4 داریم حرکت میکنیم بسمت اصفهان...... دیروز اول از همه به خاله ندا گفتیم که تو یه نی نی پسری......خیلی خوشحال شد و جیغ کشید ولی من که هنوز تو شوکم...بعدشم مامانا و بابا حاجی فهمیدن.. یعنی بابا پویا قول داد به کسی نگه ولی به خاطره روحیه من گفت...مامانا هم که به بقیه زنگ زد و ازخوشحالی نمیدونست چه کار بکنه....دایی امیر که از خوشحالی داره پرواز میکنه و همش میگه خدا رو شکر که پسره... شب هم زنگ زدیم به بابا جون و عمه پریا گفتیم.... نمیدونم چمه..حالم خوب نیست..یه جوری ام... تو راهیم...چیزی نخوردم از ترسه حالت تهوع... دوست دارم زودتر برسیم پیشه خاله ندا.. ...
9 ارديبهشت 1392

بارداری و سرگیجه..

(٢٠/٣/٩١)امروز باید برم برا چکاب ماهیانه... چند روزه که حالم خوب نیست...سردرد و سرگیجه های بدی دارم ....با کمی هم حالت تهوع که دست بردار نیست..به دکتر گفتم آرمایش قند و خون برام نوشت... صبح بیدار شدم با مامانا رفتم آزمایش خون و تحمل گلوکز....احساس میکنم این بی حالی و کسلی از کم خونی باشه...دایی امیر رفت برا گرفتن آزمایش ولی آماده نبود..میخواستم زود آماده بشه که جواب و ببرم برا دکتر تا با قرص مشکلم حل بشه..چون خیلی ناراحتم.. (22/3/91)عزیزم امروز جواب و گرفتم درست حدس زده بودم هموگلوبین خونم پایین بود. خوب دیگه شما داری تو دله مامانی بزرگ و بزرگتر میشی منم دیگه تحمل ندارم...خونه مامانی رو میبری تا زوده زود بزرگ بشی بیا...
9 ارديبهشت 1392

22هفتگی و تولد مامان هدا

امروز 28/3/91....روزه تولده منه..بابایی هنوز از سره کار نیومده   بابا پویا از طرف خودش و پسرمون تولده مامان هدا رو تبریک گفته عزیزم یکم بهتر از دیروزم ولی خوب تعریفی نیستم..... الان ساعت 9شب بابایی با دایی امیر اومد خونه....وای چه قشنگ مثه هرسال برام گل وکیک تولد خریده و بهم میگه از طرف من و پسرمون تولدت مبارک مامانی     امروز29/3/91...بعد از مدتها دوباره حالم وحشتناک شد و خیلی استفراغ کردم...وای که خیلی سخته..خسته شدم دست بردار نیست..دوست ندارم اینجوری باشم.. آخه این چه بارداری که من دارم...خدایااااااااااااااا ...
9 ارديبهشت 1392

اولین جلسه زایمان فیزیولوجیک

9/تیر/91 امروز 24 هفته شدی گل پسرم..... تیر ماه و اومدن خاله لاله و دخترها از آمریکا و اینکه حداقل روزا برای من زودتر بگذره... این سری خاله ندا دیرتر میاد... 19/4/91..اولین جلسه ورزش برای آمادگی زایمان طبیعی..مرکز مامایی ریحانه... ورزش و روش های تغدیه ای یاد میدن برا خوب زایمان کردن..یعنی در کل زایمان طبیعی کم درد.. 23/4/91...26 هفته شدی عزیزه دلم.   اومدم خونه باباحاجی از اون موقعی که حالم از کم خونی بد شده..بابایی نگرانمونه و نمیزاره تنها باشیم..تازگی ها چند وقتی میشه که یه خلطی ته گلوم هست و خیلی اذیتم میکنه..اینا همه اثرات بارداریه...چه کار کنم..وحشتناکه..خدا کنه هیچکس بارداری ایش مثه من نباشه.. ...
9 ارديبهشت 1392

بارداری و عید91

به نام آنکه آفرید مرا و برای خوشبختی من تو را..... (١/١/٩١) حال و روز خوبی ندارم..حالت تهوع و سرگیجه های بدی دارم.... دوست دارم بخوابم و دراز کشیده باشم..حوصله عید و عید دیدنی رو ندارم ...همش در حاله استفراغ کردنم دیگه خسته شدم...تنها چیزی که خوبه بودنه تو توی دله منه عزیزم..  امشب (٢/١/٩١)خاله ندا از اصفهان میاد...خوشحالم..دلم خیلی براش تنگ شده..هنوز تو رو ندیده خیلی دلش میخواد که برسه و ببینت عزیزم..گرچه هنوز توشکم مامانی قابله دیدن نیستی ولی خوب نداست دیگه.. وای از این حالت تهوع های بد و پشت سره هم...همه ی روزام با حالت تهوع دارن سپری میشن..خسته شدم..خدا کمک.. (٤/١/٩٠)وای دید وبازدیدهای عید امسال..اصلا حو...
4 ارديبهشت 1392

بارداری

امروز ١٣/١٢/ ٩١...باید برم پیشه دکتر پورسیاح...... نوبت دارم برا نشون دادن آزمایش ام...دکتر و خیلی دوست دارم خانم خیلی محترم و صمیمی ایه هر سوالی داشته باشم میپرسم ازش ...پویا هم باهام اومده ..آزمایش و که نشون میدم دکتر سریع میگه خانم شما بارداری...من به پویا نگاه میکنم..پویا هم میخنده..دکتر سریع دستوره سونو میده...دلم یه جوریه...نمیدونم چرا؟؟   خوده دکتر سونوگرافی برام انجام داد...بهم گفت ماشالا نی نی مون ٦هفنه است..مبارک باشه..من گفتم صدای قلبش و میشه گوش بدم؟دکتر گفت الان زوده ولی خدا رو شکر همه چیز عالیه...وای چه حسی داره..از الان تو فکر جنسیت ام... ی سری آزمایش اولیه است که باید انجام بدم ...
4 ارديبهشت 1392

بارداری

امروز صبح با آجی ندا رفتم آزمایشگاه برا آز خون و مشخص شدن بارداری..آزمایش دادم و گفت تا ظهر آماده میشه بعدش باهم رفتیم بازار..هنوز استرس دارم و تو فکرم...تا ساعت ١٢ چی میشه؟؟؟ جواب آزمایش و گرفتم متصدی چیزی نگفت ولی از اونجایی که خودم یه چیزایی بلد بودم فهمیدم که باردارم و مثبته..یهو زیزه دلم خالی شد نمیدونم چرا...بین خوشحالی و دل نگرونی بودم..ندا از خوشحالی پرواز میکرد..زنگ زدم به پویا گفتم... خندید و خوشحال شد..باید نوبت دکتر بگیرم تا خیالم راحت بشه.. ...
3 ارديبهشت 1392